آفتاب وسط آسمان بود و سر و صورتم خیس عرق. چشم انداختم به آسمان. آبی یکدست میزد و دو سه لکهابر سفید بیشتر به چشم نمیآمد. صدای اذان کمکم اوج گرفت. محمود خاکریز را چنگ زد و خود را کشید بالا و گفت: «
ماشین ناهار رسید. مرغ با کنسرو ماهی. بریم نمازمون رو بخونیم و بریم سراغ ناهار. اگه دیر بجنبیم، باید نون و پنیر بخوریم.»نگاهی انداختم به صف ناهار. تازه نصف شده بود. چشمهایم را خواب گرفته بود. با خمیازهای کشدار، خودم را سُر دادم پایین خاکریز و گفتم: «
وضو ندارم.» محمود خندید و گفت: «ولی من دارم.» چشمم که افتاد به صف طولانی دستشویی، پاهایم سست شد و نشستم زمین. محمود دستم را کشید و گفت: «چرا نشستی؟ نماز جای خود. نکنه منتظری با سلام و صلوات برات ناهار بیارن اینجا؟ زهی خیال... .»دویدم توی حرفش و گفتم: «
وای چقدر حرف میزنی. سرسام گرفتم. یه دیقه زبون به دهن بگیر. باید صف دستشویی خلوت بشه یا نه؟» اطراف را برانداز کردم. جلوی چادر ستاد غلغله بود. بچّههایی که زودتر نماز خوانده بودند، ایستاده بودند توی صف ناهار. تعدادی ماشین کنار چادرها به چشم میخورد. محمود گفت: «مثل اینکه بلند بشو، نیستی. من هم همینجا قامت میبندم.» به نماز که ایستاد، بابازادگان از سنگر آمد بیرون و گفت: «محمود اومد دنبال تو، خودش هم جاگیر شد. حالا چرا نشستی؟»ـ منتظرم صف دستشویی خلوت بشه، وضو بگیرم. اینهم که جُل و پلاسش رو این جا پهن کرد و به نماز ایستاد
.سری تکان داد و متعجب گفت: «
هنوز وضو نگرفتی؟» و به طرف سنگر به راه افتاد. صدایش زدم: «بابا !» بچّههایی که نزدیکم بودند با هم زدند به سینه و خواندند: «قربان نعش بیسرت.» خندیدم و گفتم: «خودت میدونی که حوصلهی زادگانش رو نداریم. چاره چیه؟ باید تحملمون کنی.» لبخندی روی لبهایش نشست و ساکت نگاهم کرد. گفتم: «حالا نماز خوندی؟»ـ آره. تو هم عوض اینکه دست روی دست بذاری و بشینی یه گوشه، پا شو بیا یه تکانی به پتوها بدیم
.محمود که سلام نماز اولش را گفته بود، برگشت طرفم و گفت: «
راست میگه یه تکونی به خودت بده.»ـ تا نماز نخونم، دست به سیاه و سفید نمیزنم
.این را که گفتم، بابازادگان راهش را کشید و رفت داخل سنگر. صف دستشویی هنوز شلوغ بود. پشت چسباندم به خاک و خیره شدم به آسمان. بیاختیار یاد ولایتمان افتادم
.سر ظهر که از مدرسه میآمدم، ناهار خورده و نخورده، پاشنه کتانیهایم را ورمیکشیدم و توپ پلاستیکی را برمیداشتم. تا مادر میآمد بفهمد کیبهکی و کجابهکجاست، در را پشت سرم میبستم. دنبالم میدوید و میگفت: «
لنگ ظهری باز کجا میری؟ تو آفتابها شدی زغال سیاه.» با بچّهها زیر آفتاب سر ظهر یک فوتبال درست و حسابی راه میانداختیم و بعد هم خسته، ولو میشدیم روی زمین. همه با هم یکصدا دَم میگرفتیم و میزدیم زیر آواز. دلم لک زده بود برای یک فوتبال درست و حسابی. با صدای محمود که مُهر را بوسید و گذاشت به پیشانی، به خودم آمدم.ـ پاشو! به بابا که کمک نمیکنی. صف دستشویی هم که هنوز خلوت نشده. لااقل برو تو صف ناهار. واسه ما هم بگیر، تا من برم کمک بابا و پتوها رو بتکانیم
.حال بلند شدن را نداشتم. با رفتن محمود، دوباره به فکر فرو رفتم. کلمات توی ذهنم این پا و آن پا میکردند که محمود و بابازادگان پتو به دست از سنگر آمدند بیرون. محمود داد زد وگفت: «
تو که هنوز پهنی روی زمین. پاشو دیگه. از گشنگی ضعف کردیم.» وقتی دید از زمین کنده نمیشوم، با تشر گفت: «آقا رو باش، کوری دخترش هیچ، داماد خوشگل میخواد. کمک نمیدی هیچ، کارهات رو هم باید ما بکنیم.» نرم خندیدم و گفتم: «خودت زحمتش رو بکش. الآن دیگه صف دستشویی خلوت میشه. باید وضو بگیرم. اگر برم سراغ ناهار، نمازم میمونه.»ـ مگه نمیبینی؟ من و بابا دستمون بنده
.تکان دادن پتوها، حسابی از بدنشان عرق کشیده بود و نفسنفس میزدند. معلوم بود که از کَت و کول افتادهاند. بابا را صدا زدم. برگشت طرفم. زدم به سینه و گفتم: «
قربان نعش بیسرت.» خندید و گفت: «خیلی خوب، پتوها که تموم شد. میذارم توی سنگر و خودم میرم تو صف ناهار.» محمود برگشت و گفت: «یه دستشویی رفتن که عَلَم و کوتل نمیخواد. همهی عالم و آدم فهمیدن میخوای بری دستشویی. همهاش به یه بهانهای از زیر کار درمیری. بذار بابا یه نفس راحت بکشه. یه ریز باید بدوه این طرف و اون طرف. انصاف هم خوب چیزیه.» دیگر صدایم در نیامد. بلند شدم و رفتم نزدیک چادر ستاد. بوی مرغ پخته که پیچید زیر دماغم، آب از لب و لوچهام راه افتاد. نگاهی گذرا انداختم اول تا آخر صف و راهم را کج کردم طرف دستشویی. یکی از بچّهها که اسمش قاسم بود، از وسط صف فریاد زد: «اُقور به خیر. کجا با این عجله؟» چشمغرهای رفتم و اعتنایش نکردم. خودم هم داشت باورم میشد، انگار دستشویی رفتن شده بود هفت خان رستم.روی تل خاکی، کنار شیار نشستم و چشم دوختم به بچّهها که جلو دستشویی صف کشیده بودند. یاد خواهرم نرگس افتادم. هر وقت یکی از ما میخواست دستشویی برود، دیگری روی دندهی لج میافتاد و هوس دستشویی رفتن میزد به سرش. چون زور من بیشتر بود، همیشه نفر اول بودم
.صدای جیغ میگ عراقی از حال و هوای خانه کشیدم بیرون. پریدم داخل شیار. محمود و بابا داشتند پتو میتکاندند و بچّهها هنوز توی صف دستشویی و جلوی چادر ستاد بودند. چشمهایم آسمان را کاوید. هواپیمای عراقی به خوبی دیده میشد. میگ 21 بود. ترس بَرَم داشت. یک نگاهم به آسمان بود و یک نگاهم به بچّهها
.هر کدام دستپاچه به طرفی دویدند. چشمم به بمبی بود که در حال پایین آمدن بود. فکر کردم شیمیایی است. خوشهای بود. نرسیده به زمین چترش باز شد. تکانی خورد و بمبهای داخل آن ریخت بیرون و پخش شد توی بچّهها. صدای انفجار پیدرپی همه جا را پر کرد. سر، که بالا آوردم، همه چیز توی خاک و خُل گم شده بود و جز سر و صدای بچّهها چیزی به گوش نمیآمد. کمی بعد گرد و خاک فرو نشست، خودم را از شیار کشیدم بیرون. چند نفر از بچّهها با فاصلهی زیادی افتاده بودند داخل شیار. خون جلوی دستشویی و چادر ستاد را پوشانده بود. گوشهبهگوشه بچّهها افتاده بودند روی زمین. آه و نالهی زخمیها میپیچید توی گوشم. نگاهی انداختم طرف سنگر خودمان. خبری از محمود وبابا نبود
.دویدم طرف سنگر. چشم چرخاندم اطراف. چیزی دستگیرم نشد. با عجله رفتم داخل سنگر. موج پرتشان کرده بود داخل. چشمم افتاد به بابا که بیسر افتاده بود کف سنگر. سر محمود روی شانهاش بود و نفسش بالا نمیآمد. اشک جمع شد توی چشمهایم. زانو زدم کنارش. آرام زدم به سینه و خواندم: «
بابا، بابا، قربان نعش بیسرت.»